تیمار

ساخت وبلاگ
درست مثل تیماردارها شده ام،هی دست به دامن پزشک متخصص می شوم که به دادش برسید..............

اینجا شده مثل آدمی که مغزش ازکارافتاده ولی هنوز با دستگاه های پزشکی درکما نگه داشته شده،این روزهابه شدت زخم بسترگرفته واوضاعش نابه سامان شده...

اینجا قسمتی ازخاطراتم رادرخودجای داده،گاهی هم درغم وغصه گذشت،اما خب غصه های زندگیم بودند،وانصاف نیست که کسی را حتی ازغصه هایش بکنیم وجدا کنیم،.....

انصاف !!!!!!این اصطلاح را آن قدر ندیده ام که فراموشش کرده ام!!!!

دلم برای اینجا که تنگ می شود می آیم ،کرکره اش رابالا میکشم،پنجره اش راباز میکنم ،در را اما میبندم ویکی ازآن نوع قفل های قدیمی که پدرم به درب مغازه اش میزد وهیچ بشری نمیتوانست به زوربازش کند هم آویزانش میکنم،فقط یک بار درش باز ماند ،نظر هارا آزاد گذاشتم،که بروم وبه مویه هایم برسم،همان روزی که فکرمیکردم دیگراحتیاجی به محافظت ندارد ، امافهمیدم محافظان را حتی بایدبیشترکنم.!!!

اینجا به آدم عزادار هم رحم نمیکنند!!مرابگو که انتظار هم دردی داشتم!!

خلاصه دلم که تنگ می شود می آیم  شوکی وارد میکنم،ودوباره قلبش را به تپش وامیدارم،گرچه ازنوع مصنوعی،مغزش اما خیلی وقت است ازکار افتاده.

خیلی وقت ها درذهنم میچرخد:باید تمامش کنم،اما به چه جرمی؟؟؟؟

بی انصافی؟،بی عدالتی؟،نامردی؟وهمه آنچه که همه زندگیم ازشان دوری کرده ام؟؟؟

.......اما اگرنوشته هایم حاکی از دردهایم میبود،همراه با غر زدن و شکایت ،مثلا اگر مثل همسایه بغلی مینوشتم فلان بیماری رادارم،احتمالا خواننده ها یا میرفتند ودیگر به سراغم نمی آمدند یا نهایتا بعداز چندبازدید خسته میشدند.........وکسی مزاحم یک بیمارنمیشد.

میتوانستم مثل دوستی که ماجرای دردناک سقط اجباری بچه هایش رامی نویسد،باشم.آنوقت خودم خالی میشدم وخواننده پرغصه.

و فکرکردم ،خواننده را که بدون شک درگیر مشکلات گوناگون است ،درگیرمشکلاتم نکنم،و از طرفی شادبودن را به خودم وخواننده هدیه بدهم .

این ها که مینویسم ،تمام فریادهای فرو خورده ای هستند ،اعتراض به سرکوبی قسمتی از سهم من از اینجا، که رمقی برای احیاشان باقی نمانده............

یک وقت هایی که اینجا پر می شود از پیام هایی از آدم هایی که یک جایی توی زندگی کم آوردند،وکمبودهایشان راسرمن خالی میکنند،و من مثل آدم هایی که دچار بی وزنی شده باشد،احساسات وعواطف و واقعیت هارابه فراموشی میسپرم و در واقع تبدیل میشوم به آدمی که  حافظه اش برای مدتی هنگ  کرده وهیچ درد وشادی رادرک نمیکند،در افکارم یک طبقه  بالاتر از اینجا که هستم، می روم،میروم کمی بالاتر از خودم ودیگران،آنجا که بی طرف باشم حتی در مسائل مربوط به خودم، و آدم ها رامیبینم که در گشت وگذارند،هی صبح می شود،بیدار میشوند ،غذا میخورند،دنبال کارهای درست ونادرستشان میروند،دوباره برمیگردند ،میخورند ومیخوابند ودوباره ها هی تکرار می شود،و بعد هم میمیرند.آن وقت فکر میکنم ،اینکه من خوشحال باشم یا ناراحت چه فرقی به حال این روند گذرا می کند،بی خیال آدم هایی که رفتار خوب وبدشان را کنکاش نمی کنند،بی خیال آدم هایی که میخواستم بهشان ثابت کنم درموردم اشتباه می کنند،بی خیال آدم هایی که من درموردشان اشتباه کردم،بی خیال آدم هایی که دلم راشکستند،بی خیال اشتباهاتم ،بی خیال زنده ها،بی خیال مرده ها

آن قدر این دنیایی که ازآن بالا میبینم خودش راکوچک و بی اعتبار نشان میدهد که اصلا ارزش فشردن گلوی خودمان ودیگران رابرای حتی اثبات خودمان ندارد.

درکش برایم سخت است که این همه خط ونشان کشیدن ها و شاخ زدن ها و عربده کشیدن ها برای دنیایی به این بی ارزشی ؟؟؟؟؟؟

  تنها چیزی که وادارمان میکند به ادامه،لذت بردن از هرچیزی است که دم دست تر هست،و اگر نباشد گاهی وادارمان میکند به زیر پا گذاشتن خودمان ودیگران،بدون توجه به طبقه بالا که بی وزنی است.

وازنظرمن که چندین بار تا به حال تا یک قدمی مرگ پیش رفته ام این زیر پا گذاشتن ها  از مزخرف ترین انواع گول زدن خود است.و دیگران یا این گول زدن را میبینند وبرای ابرازش انرژی نمیگذارند،یا مثل من وقت وانرژی میگذارند وبعدپشیمان میشوند،ازکاربیهوده شان.

حال دلم راخیلی وقت است که بدکرده اند،شاید یک روز آمدم اینجا ونوشتم :

                                       ((سوتیا ومن تمام شدیم)).

ولی،نوشتن وننوشتن چه فرق میکند به حال آن ها که حال دلم را بدکردند. 

ودل تنگیم برای اینجا دست کم تاحالا جلوی کارم راگرفته........

 

 

 

نوشته شده در شنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۶ساعت 1:40 توسط آیدا|

سوتیا...
ما را در سایت سوتیا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maida93a بازدید : 80 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 6:03